.:: پرسه ::.

روزمرگی های مد ( MED )

.:: پرسه ::.

روزمرگی های مد ( MED )

درشکه چی

می گویند یک روز در اصفهان برف و بوران بسیار شدیدی شد و سرمای سختی در گرفت که سگ را یارای بیرون رفتن از خانه نبود . در این هنگام "شاه سلطان حسین" نوکر و درشکه چی خود "عباس" را صدا زد و گفت: عاباس (با لهجه ترکی بخوانید) اسب و درشکه رو آماده کن می رویم کوه و صحرا !! عباس بخت برگشته که داشت از سرما می مرد به شاه سلطان حسین گفت : " قربانت شوم در این سرما اسب هم منجمد می شود و ... " شاه سلطان حسین عصبانی شد و گفت : " پدر سوخته برو یک منقل آتیش درست کن ، می گذاریم داخل درشکه که سردمان نشود . زودباش تا مزاجمان فرق نکرده می خواهیم هوایی عوض کنیم ."
 
خلاصه راه افتادند و عباس بدبخت بیرون از درشکه مثل سگ می لرزید و شاه سلطان حسین هم داخل درشکه کنار منقل برای خودش حالی می کرد و از پنجرهُ درشکه بیرون را می نگریست . در همین حال سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت : "عاباس ، عجب هواییه ها ! سلام ما رو به برف و باد و بوران برسون و بگو هیچکدام ت...م مبارک ما رو هم نمی تونن بخورن."
چند دقیقه بعد عباس بدبخت که دیگه داشت در اثر سرما از روی درشکه پایین می افتاد سرش و تو درشکه کرد و گفت " قربانت شوم ، سلام شوما رو به برف و باد و بوران رسوندم ، اونا گفتن ما سگ کی باشیم که بتونیم ت...م سلطان را بخوریم . اما خیالتان جمع ، خواهر سورچیشو که می تونیم ب...م !
 
حالا اینم شده حکایت رجال این مملکت ، که توی درشکه کنار منقل نشستن ، از مناظر لذت میبرن و توی مصاحبه های تلویزیونی شون میگن : امریکا هیچ غلطی نمی تونه بکنه .
 
پ.ن.1 : یه عذر خواهی بابت نقطه چین کردن کلمات . ترس از فیل-تر نیست ، به خاطر احترام به کسایی که با خوندن و به زبان آوردن این گونه کلمات مشکل دارن این کارو کردم .

پیست اسکی

روز جمعه با دو تا اکیپ متفاوت رفتیم پیست اسکی . یه اکیپ بچه های حوزه هنری بودن (که ما هم جزو همین گروه بودیم) که خب طبعآ همه تریپ هنری داشتن و یه اکیپ هم ورزشکار که بچه های سازمان کوهنوردی بودن . تفاوت خیلی فاحشی بین دو تا گروه بود . بچه های هنری که توشون نویسنده ، شاعر ، نقاش ، فیلمساز ، معمار و ... وجود داشت همه قیافه ها هنری ، موهای بلند ، ریش (از نوع هنری نه مذهبی) ، کلاه (باز هم از نوع هنری) ، شال گردن ، همه اهل بگو بخند ، خونگرم و شلوغ و از اون طرف بچه های سازمان کوهنوردی اغلب هیکل ورزشکاری ، لباس های ورزشی ، ساکت و ساده و خشک . از بچه های ورزشکار انتظار شلوغ بازی بیشتری داشتم ، نمیدونم چرا اینا یبوست داشتن !! ولی خوبی قضیه این بود که هیچ کس کاری به بقیه نداشت ، هر کسی سرش به کار خودش بود .

قرارمون ساعت 3:30 صبح بود ، من که میدونستم اگه بخوابم دیگه عمرآ بیدار نمیشم ، حتی اگه بیدار هم بشم قید پیست رو میزنم و باز میخوابم . خانومی تا 12 بیدار بود و بعد خوابید . منم که قصد خوابیدن نداشتم یه کم IGI بازی کردم که از ترس اینکه خانومی از صداش بیدار بشه نصفه کاره ولش کردم و رفتم نشستم پای تلویزیون تا ساعت 3 . طبق معمول باز ما به قرار نرسیدیم و مجبور شدیم تاکسی بگریم و خودمونو به ماشین برسونیم . با اتوبوس رفتیم ، اونم چه اتوبوسی ، اگه از قبل میدونستم قراره با همچین ماشینی بریم یا کلآ قیدشو میزدم یا حداقل با ماشین خودم میرفتیم . از این اتوبوس قدیمی ها بود که از رده خارج شده ، یه بخاری داشت عقب ماشین ، صندلی من دقیقآ چسبیده به بخاری بود ، با این حال تا مقصد داشتم از سرما میلرزیدم ، یه جا هم توی مسیر از شدت سرما گازوئیل ماشین یخ زد و ماشین و به طبع اون بخاریش خاموش شد . اون لحظه من و خانومی واقعآ داشتیم به این فکر میکردیم که یه ماشین بگریم و برگردین اصفهان ، که خب زود پشیمون شدیم .

هوای شهرکرد 24- بود و هوای پیست 3-2 درجه سردتر . ولی خب آفتاب بود و باد هم نمیومد و این باعث میشد زیاد سرما رو حس نکنیم . وقتی هم فعالیت میکردیم با توجه به اون حجم عظیم لباسی که ما پوشیده بودیم ، گرممون هم میشد . امکانات پیست واقعآ مزخرف بود ، از قبل من تصور یه جایی رو داشتم که علاوه بر امکان اسکی ، حداقل یه تریا یا رستورانی داشته باشه با بدنه های شیشه ای ، روی یه بلندی که بتونی توش بشینی ، یه چایی بخوری ، گرم بشی و از منظره لذت ببری . اما فقط یکی دو تا دکه اونجا بود که همه چی رو به قیمت خون پدرشون میدادن و یه سالن والبیال که شوفاژ داشت و تنهایی جایی بود که میتونستی بری توش تا گرم بشی و غذایی رو که خودت آوردی (چون حتی یه ساندویچ فروشی هم اونجا نبود) بخوری ، اونم قاطی یه عالم آدم دیگه ، که البته برای همین هم ازت پول میگرفتن . حتی یه جا برای عوض کردن لباسهای خیست هم پیدا نمیکردی . هر چه مناظر قشنگ و دلفریبی داشت ، امکاناتش مزخرف بود ، و تازه این پیستی بود که همه رو راه نمیدادن و فقط اعضای گروه کوهنوردی و اسکی بازهای حرفه ای اجازه ورود داشتن . (فکر نکنین ما اسکی باز حرفه ای هستیم ، ما رو به خاطر همراهی با اون اکیپ کوهنوردی که گفتم راه دادن و گرنه من تا حالا چوب اسکی هم به پا نبستم ، دروغ چرا ، می ترسم !!)

با تموم این حرفا ، روز خوبی بود ، خوش گذشت . با آدمهای جدیدی آشنا شدیم که اغلب از جنس خودمون بودن مثل ایشون و ایشون ، حرف هم دیگه رو می فهمیدیم و کلی حرف برای زدن داشتیم . از ادبیات و سینما گرفته تا معماری و نقاشی و تاریخ . این چند تا عکس از مسافرت یه روزه ما که البته با موبایل گرفته شده .

              

                

              

دنیای ما آدما

نمیدونم یادتون هست یا نه ؟ من پارسال تقریبآ همین موقع ها توی یه ساختمان 7 طبقه کنار زاینده رود کار میکردم . اون ساختمون یه نگهبان داشت ، یه پسر افغانی که قیافش زیاد شبیه افغانیها نبود . یکی دو سال از من کوچیکتر بود (حدود23- 24) و قاچاقی چند تا از کشورهای خاورمیانه رو دیده بود و توشون کار کرده بود ، ایران ، پاکستان ، امارات ، قطر و کویت . آدم جالبی بود و هر روز می اومد بالا با هم گپ میزدیم و چقدر از صحبت کردن باهاش لذت میبردم ، دنیای کاملآ متفاوتی داشت .
 
زن داشت و زنش توی افغانستان بود . آرزوش داشتن یک میلیون تومن (حدود هزار یورو) پول بود . میگفت اگه این پول رو داشته باشه میره افغانستان ، یه بخش از پول رو میده به پدر زنش - شاید به عنوان شیربها ، فکر میکنم اونجا رسم بر این باشه - و زنش رو میاره ایران تا با هم زندگی کنن . اون موقع من تو فکر خرید یه آپارتمان توی دبی بودم و برای این کار به 150 میلیون تومن (حدود 150هزار یورو) نیاز داشتم و در واقع آرزوم داشتن این پول بود . یادمه بعد از شنیدن حرفای اون کارگر چقدر از خودم خجالت کشیدم .

کار من اون موقع طراحی داخلی پنت هوس اون ساختمون بود که مالکش این واحد رو یه چیزی رو حدود یک میلیارد تومن (تقریبآ معادل یک میلیون یورو) خریده بود و این البته همه سرمایه اون شخص نبود . کل اون ساختمون هم که 20 واحد بود مال یه نفر بود که ارزشی معادل 10 میلیارد تومن ( حدود 10 میلیون یورو) داشت . قضیه اینجا چندش آور میشد که مالک این ساختمونِ 10 میلیاردی ، سه ماه بود که حقوق اون کارگر افغانی بیچاره رو نداده بود و اونم از ترس از دست داد شغلش و البته به خاطر نداشتن اقامت و اجازه کار جرات اعتراض کردن نداشت !!

دنیای ما آدما خیلی متفاوته . یکی آرزوی داشتن فقط یک میلیون تومن پول رو داره ، یکی 150 میلیون . نمیدونم اونی که یک میلیارد یا 10 میلیارد تومن داره آرزوی داشتن چه چیزی رو داره ؟ آیا اونم پول بیشتری میخواد یا اینکه دیگه پول براش ارزشی نداره و دنبال چیزای دیگست ! حالا این فقط بخش مادی زندگی انسان هاست . مسلمآ هر آدمی توی زندگیش خواسته های متفاوتی داره که بخش مالی فقط یه قسمت از اون نیازهاست ، حالا گیرم بخش مهمش هم باشه .
 
چقدر دنیای ماها با هم تفاوت داره ، همه این آدما توی یه شهر و یه کشور زندگی میکردن . حالا اگه پا رو از این فراتر بذاریم این تفاوت صد چندان میشه . هستند توی دنیا آدمایی که دغدغه روزانشون به دست آوردن آب آشامیدنی سالمه و برای این کار مجبورن روزانه چند کیلومتر پیاده روی کنن و از اون طرف هستند آدمایی که نمیدونن تعطیلات سال نو رو توی جزایر قناری بگذرونن یا برن هاوایی !! یه موقعی آدما هر جای این کره خاکی که زندگی میکردن دغدغشون بدست آوردن شکار بهتر یا زمین حاصل خیزتر بود و حالا ... ! نمیدونم صد سال دیگه این شکاف طبقاتی به کجا میرسه و آدما رو مجبور به انجام چه کارایی میکنه ؟ اینم یکی از ارمغان های زندگی اجتماعی برای بشریت که گریزی ازش نیست .
 
پ.ن.1 : بچه های لوس و ننری که وبلاگ مینویسین ، این مطلب طناز بزرگ (طناز به معنی طنزپرداز) رو که حتمآ خوندین . دیگه دست از این لوس بازیها بردارین ، کی میخواین بزرگ بشین شما آخه ؟
در پاسخ این مطالب تلفنچی و این و این مطلب پارسا صائبی رو حتمآ بخونین . این مطلب سینا هدا رو هم در باره سکوت وبلاگستان ازدست ندین . البته من فکر میکنم ساکنان وبلاگ شهر اونقدر آقای نبوی رو بزرگ نمی بینن که بخوان واکنش نشون بدن ولی با این حال این سکوت اگه به هدف کم محلی نباشه جای بحث و تردید داره . همینجا هم  بابت کامنت پر بار ، جامع و آموزنده سینا برای مطلب "از رنجی که می برم" تشکر میکنم . متاسفانه بخش نظر دهی وبلاگ ایشون برای من فیلتره و نمیتونم توی وبلاگشون مستقیمآ تشکر کنم .
 
پ.ن.2 : همین الان (۲۵/۱۰/۸۵) تلویزیون توی اخبار ساعت 22 شبکه 3 آقای پرزیدنت رو داشت نشون میداد توی یکی از کشورهای امریکای جنوبی در حالی که کنار یه خانوم با لباس آستین کتی ایستاده بود . یک ، این اولین باری بود که تلویزیون جمهوری اسلامی یه خانومی رو با چنین پوششی نشون میداد و دو اینکه فقط برای ما بده ؟ فقط اخلاق ما فاسد میشه ؟ فقط دین ما از دست میره ؟ برای بقیه جیزه ، برای خودشون مصلحت ؟
به نظر شما اینجا فیل-تر میشه ؟

شهر هرت کجاست ؟

شهر هرت جایی است که رنگهای رنگین کمان مکروهند و رنگ سیاه مستحب !
شهر هرت جایی است که اول ازدواج می کنند بعد همدیگه رو می شناسن !
شهر هرت جایی است که همه بَدَن مگر اینکه خلافش ثابت بشه !
شهر هرت جایی است که دوست بعد از شنیدن حرفات بهت می گه :‌ دوباره لاف زدی !؟
شهر هرت جایی است که بهشتش زیر پای مادرانی است که حقی از زندگی و فرزند و همسر ندارند !
شهر هرت جایی است که درختا علل اصلی ترافیک اند و بریده می شوند تا ماشینها راحت تر برانند !
شهر هرت جایی است که کودکان زاده می شوند تا عقده های پدرها و مادرهاشان را درمان کنند !
شهر هرت جایی است که شوهر ها انگشتر الماس برای زنانشان می خرند اما حوصله 5 دقیقه قدم زدن را با همسران ندارند !
شهر هرت جایی است که همه با هم مساویند و بعضی ها مساوی تر !
شهر هرت جایی است که برای مریض شدن و پیش دکتر رفتن حتماْ باید پارتی داشت !
شهر هرت جایی است که با میلیاردها پول بعد از ماهها فقط می توان برای مردم مصیبت دیده چند چادر برپا کرد !
شهر هرت جایی است که خنده عقل را زائل می کند !
شهر هرت جایی است که زن باید گوشه خونه باشه و البته اون گوشه آشپزخانه است و بهش می گن مروارید در صدف !
شهر هرت جایی است که مردم سوار تاکسی می شن زود برسن سر کار تا کار کنن و پول تاکسیشونو در بیارن !
شهر هرت جایی است که 33 بچه کشته می شن و مامورای امنیت شهر می گن: به ما چه ، مادر پدرا می خواستند مواظب بچه هاشون باشند !
شهر هرت جایی است که نصف مردمش زیر خط فقرن اما سریالای تلویزیونیشو توی کاخها می سازن !
شهر هرت جایی است که 2 سال باید بری سربازی تا بلیط پاره کردن یاد بگیری !
شهر هرت جایی است که موسیقی حرام است ، حرام !
شهر هرت جایی است که همه با هم خواهر برادرن اما این برادرا ، خواهرا رو که نگاه می کنن یاد تختخواب می افتن ! 
شهر هرت جایی است که گریه محترم و خنده محکومه !
شهر هرت جایی است که وطن هرگز مفهومی نداره و باعث ننگه !
شهر هرت جایی است که هرگز آنچه را بلدی نباید به دیگری بیاموزی !
شهر هرت جایی است که همه شغلها پست و بی ارزشند ، مگر چند مورد انگشت شمار !
شهر هرت جایی است که وقتی می ری مدرسه کیفتو می گردن مبادا آینه داشته باشی !
شهر هرت جایی است که دوست داشتن و دوست داشته شدن احمقانه، ابلهانه و ... است !
شهر هرت جایی است که توی فرودگاه برادر و پدرتو می تونی ببوسی ، اما همسرتو نه !
شهر هرت جایی است که وقتی از دختر می پرسن می خوای با این آقا زندگی کنی می گه : نمی دونم هر چی بابام بگه !
شهر هرت جایی است که وقتی می خوای ازدواج کنی 500 نفر رو دعوت می کنی و شام میدی تا برن و کلی پشت سرت حرف بزنن !
شهر هرت جایی است که هرگز نمی شه تو پشت بومش رفت مگر اینکه از یک طرفش بیفتی !
شهر هرت جایی است که .......
 
خدایا این شهر چقدر به نظرم آشناست!!!!!!
 
پ.ن : این مطلب مال من نیست . حقیقت این که اینو از طریق یه ایمیل دریافت کردم که توی اون هم اشاره ای به نویسنده نشده بود . دیدم مطلب جالبیه ، گفتم بذارمش توی وب . برای رعایت کپی رایت (بابا قانون مند) هم تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که بگم این مطلب از من نیست .