روز جمعه با دو تا اکیپ متفاوت رفتیم پیست اسکی . یه اکیپ بچه های حوزه هنری بودن (که ما هم جزو همین گروه بودیم) که خب طبعآ همه تریپ هنری داشتن و یه اکیپ هم ورزشکار که بچه های سازمان کوهنوردی بودن . تفاوت خیلی فاحشی بین دو تا گروه بود . بچه های هنری که توشون نویسنده ، شاعر ، نقاش ، فیلمساز ، معمار و ... وجود داشت همه قیافه ها هنری ، موهای بلند ، ریش (از نوع هنری نه مذهبی) ، کلاه (باز هم از نوع هنری) ، شال گردن ، همه اهل بگو بخند ، خونگرم و شلوغ و از اون طرف بچه های سازمان کوهنوردی اغلب هیکل ورزشکاری ، لباس های ورزشی ، ساکت و ساده و خشک . از بچه های ورزشکار انتظار شلوغ بازی بیشتری داشتم ، نمیدونم چرا اینا یبوست داشتن !! ولی خوبی قضیه این بود که هیچ کس کاری به بقیه نداشت ، هر کسی سرش به کار خودش بود .
قرارمون ساعت 3:30 صبح بود ، من که میدونستم اگه بخوابم دیگه عمرآ بیدار نمیشم ، حتی اگه بیدار هم بشم قید پیست رو میزنم و باز میخوابم . خانومی تا 12 بیدار بود و بعد خوابید . منم که قصد خوابیدن نداشتم یه کم IGI بازی کردم که از ترس اینکه خانومی از صداش بیدار بشه نصفه کاره ولش کردم و رفتم نشستم پای تلویزیون تا ساعت 3 . طبق معمول باز ما به قرار نرسیدیم و مجبور شدیم تاکسی بگریم و خودمونو به ماشین برسونیم . با اتوبوس رفتیم ، اونم چه اتوبوسی ، اگه از قبل میدونستم قراره با همچین ماشینی بریم یا کلآ قیدشو میزدم یا حداقل با ماشین خودم میرفتیم . از این اتوبوس قدیمی ها بود که از رده خارج شده ، یه بخاری داشت عقب ماشین ، صندلی من دقیقآ چسبیده به بخاری بود ، با این حال تا مقصد داشتم از سرما میلرزیدم ، یه جا هم توی مسیر از شدت سرما گازوئیل ماشین یخ زد و ماشین و به طبع اون بخاریش خاموش شد . اون لحظه من و خانومی واقعآ داشتیم به این فکر میکردیم که یه ماشین بگریم و برگردین اصفهان ، که خب زود پشیمون شدیم .
هوای شهرکرد 24- بود و هوای پیست 3-2 درجه سردتر . ولی خب آفتاب بود و باد هم نمیومد و این باعث میشد زیاد سرما رو حس نکنیم . وقتی هم فعالیت میکردیم با توجه به اون حجم عظیم لباسی که ما پوشیده بودیم ، گرممون هم میشد . امکانات پیست واقعآ مزخرف بود ، از قبل من تصور یه جایی رو داشتم که علاوه بر امکان اسکی ، حداقل یه تریا یا رستورانی داشته باشه با بدنه های شیشه ای ، روی یه بلندی که بتونی توش بشینی ، یه چایی بخوری ، گرم بشی و از منظره لذت ببری . اما فقط یکی دو تا دکه اونجا بود که همه چی رو به قیمت خون پدرشون میدادن و یه سالن والبیال که شوفاژ داشت و تنهایی جایی بود که میتونستی بری توش تا گرم بشی و غذایی رو که خودت آوردی (چون حتی یه ساندویچ فروشی هم اونجا نبود) بخوری ، اونم قاطی یه عالم آدم دیگه ، که البته برای همین هم ازت پول میگرفتن . حتی یه جا برای عوض کردن لباسهای خیست هم پیدا نمیکردی . هر چه مناظر قشنگ و دلفریبی داشت ، امکاناتش مزخرف بود ، و تازه این پیستی بود که همه رو راه نمیدادن و فقط اعضای گروه کوهنوردی و اسکی بازهای حرفه ای اجازه ورود داشتن . (فکر نکنین ما اسکی باز حرفه ای هستیم ، ما رو به خاطر همراهی با اون اکیپ کوهنوردی که گفتم راه دادن و گرنه من تا حالا چوب اسکی هم به پا نبستم ، دروغ چرا ، می ترسم !!)
با تموم این حرفا ، روز خوبی بود ، خوش گذشت . با آدمهای جدیدی آشنا شدیم که اغلب از جنس خودمون بودن مثل ایشون و ایشون ، حرف هم دیگه رو می فهمیدیم و کلی حرف برای زدن داشتیم . از ادبیات و سینما گرفته تا معماری و نقاشی و تاریخ . این چند تا عکس از مسافرت یه روزه ما که البته با موبایل گرفته شده .