.:: پرسه ::.

روزمرگی های مد ( MED )

.:: پرسه ::.

روزمرگی های مد ( MED )

رخت نو

بالاخره من هم قالب اینجا رو عوض کردم. سواد درست و حسابی که نداریم هیچ، یه رفیق درست و حسابی هم نداریم که یه قالب خوشگل برامون طراحی کنه. هر چی اینجا نفس زدیم که بابا تورو خدا یکی رو معرفی کنین که یه قالب برا ما طراحی کنه، هیچکی به هیچ جاش حساب نکرد. اون اوایل یه نفر پیدا شد که میخواست برامون قالب بسازه، ولی گفت چون تعداد بازدیدهای روزانه ات از 50 تا کمتره، باید فلان مقدار پول بدی. منم در جوابش یکی از انگشتهای دستمو بهش نشون دادم. بعد که اینجا یه کم سرو سامون گرفت و تعداد بازدیدها از 50 تا در روز بالاتر رفت، بهش ایمیل دادم که بیا، اینم بازدید کننده زیاد (زیاد در مقایسه با خودم، نه مثلآ زیتون یا کیوان). اما این بار نوبت اون بود که همون انگشت رو بهمون نشون بده !!

حالا این بلاگ اسکای لطف کرده یه چند تا قالب اضافه گذاشته توی سایتش. منم یکیش رو انتخاب کردم که حال و هوای اینجا عوض بشه. قالب زیاد قشنگی نیست، ولی برا تنوع بد هم نیست. راستش یه قالب دیگه بود (همون نارنجی و خاکستریه) که خیلی ازش خوشم اومد، ولی وقتی انتخابش کردم بخش "ساید بار" رو هی زیر بخش اصلی نشون میداد. یعنی لینکها و نوشته های پیشین و ... همه میرفت پایین صفحه، بعد از آخرین مطلب قرار میگرفت. با همین سواد اندک (باور کنین در حد صفر) و فقط با مقایسه کردن سایر قالبها، یه دو ساعتی بهش ور رفتم، هی کلمه "تاپ" و "لفت" رو توی جاهای مختلف تایپ کردم، ولی درست نشد که نشد. "ساید بار" از پایین صفحه به بالا منتقل میشد ولی دیگه خاکستری نبود، سفید میشد. یا اینکه فرمتش به هم میریخت.

آخرش خسته شدم و همین یکی رو انتخاب کردم. گفتم، زیاد جالب نیست، ولی خب، بد هم نیست. حالا هم میدونم اگه بگم کسی میتونه کمک کنه که من "ساید بار" اون قالب رو از پایین صفحه بیارم بالا، بازم هیچکی به هیچ جاش حساب نمیکنه. پس بی خیال، با همین سر میکنیم. چشمم کور برم یاد بگیرم.

پ.ن.1 : راوی چند تا سوال پرسیده تو وبلاگش که اول میخواستم با کامنت جواب بدم، ولی حالا تصمیم گرفتم یه پست جدا براش توی وبلاگ خودم بنویسم. انشالله به زودی.

پ.ن.2 : اصلآ حال و روز خوبی ندارم این روزها. خیلی مشکل دارم. خیلی. اینقدر که حتی گذر زمان هم شاید نتونه حلش کنه، حداقل به این زودیها. خیلی وقته که میخوام اینجا یه چیزی بنویسم، ولی همین مشکلات حس و حال نوشتن رو هم ازم گرفته. به طنز مطلب نگاه نکنید، امشب یکی از سخترین شبهای زندگیم بود. تنها مجالی که برای آرامش اعصاب داشتم، زمان نوشتن و پست کردن ایم مطلب بود.

من آمده ام

خب، خب، خب. بالاخره من برگشتم. (به شیوه مصاحبه های فوتبالیست های ایرانی* بخونید) بعد از یه مدت دوری از میادین به علت مصدومیت، حالا به تمرینات تیمم (فضای وبلاگم) برگشتم. در حال حاضر به 80% آمادگی رسیدم و 30% بقیه (به سبک علی پروین) رو هم به زودی به دست میارم و با آمادگی کامل پا به میادین میذارم.

نه که نبودم، بودم . حرفی برا گفتن نداشتم. اغلب اوقات هم از توی سازمان کانکت میشدم. اونجا هم از بالا چک میکنن که به چه سایتهایی سر زدیم. اگه آدرسی رو باز کنیم که فیلتر باشه، میفهمند و این برای ما که هنوز قرارداد رسمی نداریم، یه کم خطرناک میشه. ولی اونجا خوراکمون شده "گوگل ارث". سرعت اینترنت سازمان واقعآ عالیه. گوگل ارث هم به طور کامل با کاری که اونجا انجام میدیم در ارتباطه. هم از بالا شک نمیکنن، هم اگه کسی اومد بالا سرم فکر میکنه دارم کار میکنم. الان تقریبآ تمام شهرهای بزرگ دنیا رو توی حافظه کامپیوتر دارم. البته کارمون اونجا زیاد نیست، عملا نصف ساعات کاری رو بیکار هستیم، ولی خب، احتیاط هم لازمه. توی محیط های اداری زیرآب زن زیاده. واقعآ زیاده ها. به هیچ کس نمیتونی اعتماد کنی. هنوز هیچی نشده این شایعه تو کل سازمان پیچیده که من با رئیس شهر سازی فامیل هستم. میدونم از کجا آب میخوره ولی نمی تونم کاریش بکنم.

اوایل محیط کاری برام خیلی خسته کننده بود، جز 4-3 نفر که از قبل میشناختم، با کسی در ارتباط نبودم. ولی حالا چند تا دوست خوب پیدا کردم، که هم سن و سال خودم هستن و مثل من تازه مشغول به کار شدن. افرادی که اونجا کار میکنن رو میشه به 2 بخش تقسیم کرد. یه عده که خیلی وقته اونجا هستن و سابقه کاری بیش از 10 سال دارن. معمولآ افراد میان سال هستن و خب آبشون با ما توی یه جوب نمیره. و یه عده که مثل من جزو تازه کارها هستن. همه تقریبآ همسن هستیم و حرف هم دیگه رو بهتر میفهمیم. از وقتی که این افراد جدید استخدام شدن، سیستم کاری از دستی به کامپیوتری تغییر کرده، سرعت و کیفیت کار بالاتر رفته ولی مشکل اینجاست که قدیمی ها (که معمولآ نمیتونن با کامپیوتر کار کنن) براشون سخته با سیستم جدید تطبیق پیدا کنن و این یه کم برای ما دردسر ایجاد میکنه. زمان میبره تا به نسل جدید اعتماد پیدا کنن و همه کارها رو دست ما بسپرن.

چند تا کار آموز هم هستن که برای گذروندن دوره کار آموزی میان اونجا. روزا اگه وقت داشته باشم (به سفارش مدیر آتلیه) بهشون اتوکد سه بعدی درس میدم. بنده خداها مثلآ برای کارآموزی اومدن اونجا، رشته شون هم معماریه، اما عملآ اونجا فقط پادویی میکنن. نامه ها و صورت جلسه ها رو پاکنویس میکنن، تایپ میکنن. از نقشه ها زیراکس میگیرن، از دبیر خونه نامه میگیرن و به دبیر خونه نامه تحویل میدن. جز اون یکی-دو ساعتی که بهشون اتوکد یاد میدم، بقیه وقتشون تلف میشه. بچه های با استعدادی هم هستن، ولی از این کار آموزی تنها چیزی که یاد نمیگیرن کاره.

راستی، با سهمیه بندی بنزین چیکار میکنین؟ خیابونا خلوت شده، نه؟ من از خونه تا محل کار رو با ماشین نیم ساعته میرفتم، الان شده 20 دقیقه. شنیدم خیابونای تهران خیلی خلوت تر شده و هواش هم تمیزتر، درسته؟ من که 50هزار تومن دادم یه کارت سوخته اضافه گرفتم. مشکل کمبود بنزین ندارم. کارتش تقلبی نیست، ولی رسمی هم نیست. از یه آشنا توی وزارت نفت گرفتم. هر کی بخواد پولشو میده و یه کارت اضافه میگیره (که البته این کار قانونی نیست). 100 لیتر بنزین در ماه برای من خیلی کم بود، حالا اگه صرفه جویی کنم میتونم با همین 200 لیتر سر کنم. تا ببینیم خدا چی میخواد. 
 
* : تا حالا به مصاحبه های این فوتبالیست ها توی تلویزیون دقت کردین؟ همشون عین هم حرف میزنن. دایره لغاتشون خیلی محدوده. تقریبآ همه از یه کلمات خاص در یک غالب بندی خاص توی جمله استفاده میکنن. در واقع یک نوع کلیشه رایج نه؟  

بازم شغل جدید

زیاد شغل عوض میکنم. البته شغل که نه، بهتره بگم محل کارم رو زیاد عوض میکنم. اصولآ نمیتونم به مدت طولانی یه جا دوام بیارم. حس میکنم دارم فسیل میشم و از جریان زندگی عقب می افتم. امروز هم یکی از همون روزها بود. اولین روز کاری توی یه نهاد دولتی، سازمان مسکن و شهر سازی و در واقع اولین کار دولتی.

خب، تا اینجای کار که نه از حقوقی که قراره بگیرم راضی هستم و بدتر از اون از کاری که قراره انجام بدم. کارش اصلآ طراحی نداره، در واقع مسکن و شهر سازی یه جور نهاد نظارت کننده و تصمیم گیرند هستش. یه چیزی راجع به تغییر کاربری اراضی شهری و حتی خارج از محدوده شهری. به طور ساده و خلاصه اینه که اگه کسی بخواد کاربری زمینی رو که مثلآ توی طرح جامع مسکونی بوده، به تجاری تبدیل کنه، یه درخواست میده به شهرداری، شهرداری از ما نظر کارشناسی میخواد و ما هم با توجه به صلاح دید خودمون و البته ظوابطی که وجود داره (که اغلب قابل تغییر هم هستن) بهشون جواب مثبت یا منفی میدیم.

حقیقت اینه که من اصلآ با کل کاری که دارم انجام میدم، مخالفم. ببینین، یه شرکت خصوصی میاد بعد از یکی دو سال تحقیق و مطالعه (که معمولا جامع هم هست) طرح جامع و طرح تفصیلی یه شهر رو ارائه میکنه. توی این طرحها به طور کامل و مشخص کاربری هر زمینی معیین شده و نسبتها هم کاملآ رعایت شده. فلان درصد مسکونی، فلان درصد خدماتی، رفاهی، بهداشتی، تفریحی، تجاری و غیره. و حتی نظام ارتفاعی که دقیقآ معلوم شده، اینکه کجا یک طبقه باشه، کجا دو طبقه و الی آخر. حالا کاری ما میکنیم اینه که به درخواست صاحب ملک، این کاربری ها رو تغییر میدیم. نتیجه اش این میشه کلی از فضای سبز یا بخش رفاهی یا خدماتی، تبدیل به مسکونی یا تجاری میشه. نتیجه اش هم چیزی جز شهرهای اصفهان و تهران نیست که فضای خدماتی یا فضای سبزشون در مقایسه با فضای مسکونی یا تجاری، خیلی ناچیز و کمه. خب اگه قراره این جوری باشه دیگه چرا اون مشاور طرح جامع تهیه میکنه؟

البته سیاستهای دولت همینه و کاریش نمیشه کرد. عامل اصلی این کار هم شهرداریه. چون شهرداری ها بودجه ندارن و خودشون باید تولید درآمد کنن. حالا چه راهی بهتر از این. فروش تراکم یا اجازه تغییر کاربری، که پول زیادی بابتش از مردم میگیرن، تا هزینه شهرداری دربیاد. حسن خوبی که این کار داره ساعت کاریشه. از 7 صبح تا 2 بعد از ظهر. اینجوری آدم میتونه برای بعد از ظهرهاش یه تصمیماتی بگیره و شاید بتونه یه کار دیگه انجام بده. اینم یه تجربه جدیده که امکان باز شدن راهای دیگه رو برای آدم فراهم میکنه. خب، با خیلی از کله گنده ها آشنا میشی، روابط خوبی پیدا میکنی و این برای جایی که روابط به جای ضوابط کار میکنن، حسن بزرگیه. حالا باید دید چقدر تو این کار دوام میارم، البته از الان میدونم که نمیتونه زیاد طولانی باشه. 

دنیای کثیف

زندگی یه قماره، قماری که دو سرش باخته. قمار باز نیستم، قدرت قمار کردن هم ندارم، قدرت ریسک کردن ندارم. اصلآ ریسک برای چی؟ زندگی ارزشش رو نداره. زندگی یه سکه دو رو بیش نیست، که هر طرفی بیاد آخرش باخته. به هیچکس نمیشه اعتماد کرد. دوست، رفیق، خونواده، همکار و ... !! همه فقط به فکر خودشون هستن. تا وقتی نیاز دارن سراغت رو میگیرن، اما همچین که خره از پل گذشت انگار نه انگار که رابطه ای بوده، دوستی بوده، صمیمیتی بوده.
 
دوستیهای 10 ساله، ارزشش قد یه دونه ارزن هم نیست. دوستت باهات قطع رابطه میکنه (یا جوری رفتار میکنه که باهاش قطع رابطه کنی) چون دیگه خونه مجردی گرفته و با آدمای جدید حال میکنه. چون دیگه هر روز عصر نیاز نداره بهت زنگ بزنه و بگه ... !! دوستی که ادعای رفاقتش یه جای خر رو پاره میکنه و مدام دم از مردی و مردونگی میزنه، اگه 3 ماه هم بهش زنگ نزنی، هیچ سراغی ازت نمیگیره، چون اونم خرش از پل گذشته و دیگه .... نمیشه که بهت نیاز داشته باشه. حتی اگه بهش زنگ بزنی و بگی تو شرایط بدی هستی، یه جوری دست به سرت میکنه. کار دارم، سر کار هستم، خونه زنم هستم، و در واقع خودتو علاف نکن، از من بخاری بلند نمیشه. به من ربطی نداره.

اونی که از بچگی با هم بودین و نون و نمک خوردین، به خاطر یه بدکاره یه جوری با دوز و کلک آپارتمانت رو ازت میگیره که برای پس گرفتنش باید آواره دادگاه و کلانتری بشی. برای چی، برای این که آقا میخواسته .... !! خب، چه کسی بهتر از رفیق چندین و چند ساله، هم سادست، هم احمق. اصلآ نمیفهمه، اگه هم فهمید که یه جوری دودرش میکنیم تا قضیه تموم بشه. اهل شکایت کردن و این جور چیزا هم که نیست. ولی این دفعه رو کور خونده. تا آخرش هستم، پای همه چی هم وایسادم.

بدتر از همه کسی که ازش انتظار نداری. غرور، وای به روزی که غرور بیجا آدمو بگیره. دیگه خدا رو هم بنده نیست. کار اشتباه میکنه، وقتی هم بهش میگی کارت غلط بوده، بدترین رفتار رو جلوی خونواده باهات داره، بعد هم طلب کار میشه!! "سر من داد زدی" !!! یه اعتراض ساده، بدون داد، بدون بد اخلاقی. همین حق رو هم از آدم گرفتن، این انسانهای خودخواه و مغرور. و در جواب یه سوال ساده، از کسی که زندگیت رو وقفش کردی، میشنوی "به تو ربطی نداره" !! در حالی که اگه به یه نفر ربط داشته باشه، اون یه نفر منم.

تقصیره خودمه، حماقت از خودمه. هیچ کس رو مقصر نمیدونم. خودم از اول جوری رفتار کردم که بهشون اجازه دادم باهام این برخورد رو بکنن. اگه منم چند بار مثل خودشون میشدم، حساب کار دستشون میاومد. اگه وقتی دیدم فلانی کارش گیره، کارش رو راه نمی انداختم، اگه اون یکی وقتی زنگ میزد که ... شدم، به دادش نمیرسیدم، اگه منم مثل اون فامیل حرمت نون و نمک برام پشم بود، آواره دادگاه و کلانتری نبودم. اگه با اون یکی مثل خیلیها، بد اخلاقی میکردم، غر میزدم، گیر میدادم، تعصب الکی نشون میدادم، این رفتار باهام نمیشد، این جوابها رو نمی شنیدم.

حتی اگه خودتم بخوای خوب باشی، بخوای مثل آدم رفتار کنی، نزدیکترین کسانت، رفیقات و فامیلات بهت این اجازه رو نمیدن. توی مقیاس بزرگتر، بقال سر کوچه، راننده تاکسی، همکارت، کار فرما و در کل "جامعه" نمیذاره آدم باشی. باید گرگ باشی، باید حیون باشی تا کلاه سرت نره. تا بهت احترام بذارن، تا فکر نکنن پخمه هستی و هر جوری میخوان باهات رفتار کنن.

لعنت به این زندگی، لعنت به این جامعه، لعنت به این دنیای حقیقی، دنیای کثیف. خیانت و نامردی از سر و روش میباره. تنها پناهگاهمون شده همین کیبورد و مونیتور، همین دنیای مجازی. دنیای مجازی رو دوست دارم، چون حس نداره، چون انتظاری از کسی نداری. چون اگه نامردمی هم دیدی، خیالیت نیست، از کسی که تا حالا ندیدیش، اونور دنیاست، اونور این صفحه شیشه ای، هیچ انتظاری نیست. همینش رو دوست دارم. دنیای بی حس و حال، بی علاقه و بی ادعا، مجالی برای خیانت نداره.

پ.ن.1 : حالم بده، ولی به حساب بد حالی نذارین. جدی گفتم اینا رو. خیلی وقته که میخوام بنویسم، ولی توی حالت عادی این نوشته هم اون حسی رو که باید، منتقل نمیکرد. (ساعت پست این مطلب -5 صبح- خودش نشون میده چقدر حالم بده)

پ.ن.2 : شاید در مورد دنیای مجازی یه کم اغراق کردم، شاید اونقدرها هم خالی از احساس و عاطفه نباشه، ولی من ترجیح میدم این جوری باشه، که این جوری خیلی راحت تریم.

پ.ن.3 : دنبال فهمیدن نقطه چینها نباشین. هر کلمه ای که دوست داشتین میتونین جاش بذارین. چه اهمیتی داره؟ مهم اینه که اصل مطلب رو گرفته باشیم.