.:: پرسه ::.

روزمرگی های مد ( MED )

.:: پرسه ::.

روزمرگی های مد ( MED )

یک بوس کوچولو

                                                                                              
دیشب رفتیم سینما ( البته به قصد خرید رفتیم ولی از سینما سر در آوردیم ، اینم یه روش توپ برا آقایون که می تونن پیاده روی
های خرید و دیدن ده باره تمام مغازه های یک پاساژ رو با پیشنهاد رفتن به سینما دودر کنن ، البته عیال مربوطه باید تریپ هنری و عشق فیلم باشه !!) فلیم یک بوس کوچولو ساخته " بهمن فرمان آرا " با بازی " جمشید مشایخی " ، " رضا کیانیان " ، " هدیه
تهرانی " ، " ژاله علو " و " فاطمه معتمد آریا " . فیلم غیر از این بازیگرا چند تا هنرپیشه دیگه بیشتر نداشت .

بار عمده فیلم روی دوش " مشایخی " و " کیانیان " بود . این دو در واقع نقش دو نویسنده مشهور رو بازی می کردن که یکی توی
ایران مانده و دیگری بعد از 38 سال به وطن برمی گرده . مابقی بازیگرا نقشای کوتاهی توی فیلم داشتن که نقش " هدیه تهرانی "از همه تاثیر گذار تر بود ، شاید بشه گفت نقش الهه مرگ رو بازی می کرد . در واقع کارگردان توی این فیلم مرگ رو به یه بوس کوچولو از طرف الهه مرگ بر انسان تعبیر کرده .

این فیلم که فکر میکنم ششمین فیلم " فرمان آرا " باشه موضوع مرگ رو دستمایه اصلی قرار داده . شاید به نحوی بشه گفت " یک بوس کوچولو " ادمه فیلم های قبلی این کارگردان یعنی " خانه ای روی آب " و " بوی کافور ، عطر یاس " هستش که هر دو دارای یه مضمون ( با دیدگاه ها و طرز بیان متفاوت ) می باشند .

یکی از صحنه های تاثیر گذار فیلم جایی که یکی از نویسنده ها توی جاده آدمهای داستان خودشو می بینه که کنار جاده ایستادن و اونها رو سوار میکنه تا در واقع خود کاراکترها داستان نیمه تمام نویسنده رو براش تموم کنن . به همه توصیه می کنم اگه تا حالا فیلمو ندیدین تا دیر نشده این کارو بکنین . من منتقد سینما نیستم ، به همین خاطر حتم دارم که نتونستم حق مطلب رو ادا کنم .
 
ولی به نظر من اگه کسی علاقه مند به سینمای ایران هست نباید این فیلمو از دست بده چون این فیلم از اون اتفاقای نادر این
سینما به حساب می یاد . ( مخصوصآ با موضوعش و اشاراتی که توی فیلم به نشانه های مرگ داره. )
 
پ.ن : پنجشنبه و جمعه هفته گذشته با بروبچ تریپ مجردی رفتیم آبگرم محلات . جاتون خالی ، خیلی حال داد .دیر وقت رسیدیم اونجا ( ساعت ۱ شب ) ولی رفتیم یه پولی به هتلدار دادیمو استخر رو تا صبح اختصاصیش کردیم . راستی ، اگه شما هم خواستین برین آبگرم از فکر این که یه وقت یه ویسکی ، آبجویی چیزی با خودتون ببرین تو آب و بزنین به بدن بیاین بیرون که اصل ضد حاله ... !! 
   

آرزوی کودکی

همه ما وقتی بچه بودیم با این سوال از اطرافیان زیاد مواجه می شدیم که : دوس داری وقتی بزرگ شدی چه کاره بشی ؟ توی مدرسه هم توی راجع به ین موضوع انشاء زیاد نوشتیم . هر کی رو هم میدیدی یا می خواست مهندس بشه یا دکتر یا خلبان ، من اما اصلا دلم نمی خواست هیچ کدوم از اینا بشم .

از دکترها که متنفر بودم ، از بسکه تو بچگی مریض شدم و آمپول خوردم یه جورایی تشنه بودم به خونِ هر چی دکتره . (شاید باور نکنین ولی همین الان هم از آمپول می ترسم ، اگه هم مریض بشم محاله آمپول بزنم .) مهندس یا خلبان شدن رو هم که کلآ بی خیال بودم . ولی آرزوی دست نیافتنی من توی بچگی این بود که یه روزی راننده کامیون بشم !!

 نمی دونم باورش سخته یا آسون ولی این آرزویی بود که تمامِ بچگیه منو با خودش برده بود . همه بازیهام اگه نگم ، ولی هشتاد درصد بازی های بچگیم حول همین قضیه می گشت . یادمه از یه سینی بزرگ به عنوان فرمون کامیون استفاده می کردم و از دو تا پشتی به عنوان صندلی کامیون . من نقش راننده رو داشتم و پسر خالم هم همیشه با فلاسک چای ، دو تا لیوان و به دستمال نقش شاگرد راننده رو بازی می کرد . و تو اون جاده های خیالی کودکی از چه حادثه های وحشتناکی به طرز معجزه آسایی جونِ سالم بدر می بردیم . چه اتفاقاتی که برامون نمی افتاد ، از گیر کردن توی برف تا حمله گرگها و دزدا و خراب شدن ماشین . که همش هم ختم به خیر میشد .

الان هم هر چی فکر می کنم نمی فهمم که این آرزو از کجا به کله من افتاد یا جرقه این کار کجا زده شد . در هر حال با بالا تر رفتن سن دیگه این آرزو هم از سر من افتاد . ولی همین الان هم عاشق رانندگی توی جاده ام اونم توی شب و تنهایی .

توی یه مقطعی هم خیلی دلم می خواست یه قاتل حرفه ای بشم که خدا رو شکر تا اومدم بهش فکر کنم از سرم افتاد . پس با این حساب من توی زندگی یه آدم شکست خورده به حساب میام چون به هیچ کدوم از آرزوهام نرسیدم ... !!

پ.ن.1 : طنز دوشنبه و سه شنبه شب " برره " فوق العاده بود . یه طنز اجتماعی قوی با لایه های پنهان و آشکار زیاد .(چی شد؟)

پ.ن.2 : برنامه این هفته " نود " هم فوق العاده بود . عجب جونوریه این فردوسی پور .

پ.ن.3 : بارون این دو سه روزه اصفهان از اون بارونایه که همیشه آدم آرزوشو می کنه . خدا که داره اساسی حال میده .

پ.ن.4 : دیروز با خانومی رفتیم یه جایی که اون قدیما زیاد میرفتیم . زنده شدن خاطرات ، بارون ، یه هوای تمیزو عالی و یه عالمه چیزِ دیگه باعث شد کلی حالم رو به راه بشه . 

تصمیم کبری

              
 
دیروز یه تصمیم کبری گرفتم ، دیگه نمی رم سر کار . حدود 40 روز اونجا کار کردم ولی دیدم اون چیزی رو که انتظار داشتم بهم نمیده ، ضمن اینکه پایان نامه دانشگاه هم همینجوری مونده . می خوام بچسبم پایان نامه رو تموم کنم ، تحویل بدم تا مدرکم بیاد دستم . برا آینده یه فکرایی دارم که دیدم با کار کردن اونجا از هدف اصلیم یه کم دور می شم ، دور شاید نه ولی به تعویقش می نداخت . این شد که بی خیالش شدم و از الان می خوام برای اون هدف نهایی تلاش کنم .ممکنه موفق هم نشم ، که احتمالشم کم نیست ولی خوب ما ( من و خانومی ) تلاشمون رو می کنیم ، دیگه هر چی خدا بخواد همون می شه .

خیلی فکرا توی سرمه و خیلی کاراست که می خوام برا آینده بکنم ، فقط همینو بگم که اگه حتی فقط یک سوم این کارها رو هم انجام بدم آدم موفقی می شم . اما انجام شدن همین یک سوم هم توی حاله ای از ابهامه . ( ادبی شد )

تئاتر

چند روز پیش خانومی زنگ زد که قراره برا یه تئاتر کودکان دکور طراحی کنم و نیاز به همفکری دارم .قرار شد برم پیشش یه کم با هم راجع بهش حرف بزنیم . رفتم پیشش ، با هم نشستیم متن رو خوندیم و به این نتیجه رسیدیم که متنش جای کار آنچنانی نداره . به نظرم خیلی کلیشه ای و تکراری بود این شد که خانومی رفت دنبال اینکه خودش یه متن دیگه پیدا کنه .

روز جمعه دیدم خانومی داره رو یه متن کار میکنه، برای همون تئاتر کودکان ، از قراره معلوم خانومی هم داره یه متن جدید براشون می نویسه ، هم قراره دکورشو طراحی کنه و خود کارو کارگردانی کنه. ( بابا آوراکتیو OverActive ) امروز هم بعد کار یه سر رفتم سر تمریناشون ، از یه طرف جو خیلی ساده و صمیمی داشت اونجا ( آخه یه چند باری پیش اومده بود که سر تمرینای کارگردانهای به قوله خودشون بزرگِ اصفهان رفته بودم ، اونجا بازیگر و کارگردان اینقدر سر خودشون معطل هستن که انگار از یه جای فیل افتادن!! ) و از طرف دیگه بازی گرفتن از بچه های 15 - 14 ساله کاره خیلی سختی به نظر می رسید .
 
جدآ که این خانومی خوب حوصله ای داره که با اینا کار می کنه ، ما که از صبح تا شب با یه سری مهندس یا آدم فنی سرو کله میزنیم شب دیگه اعصاب نداریم ، خدا به داد خانومی برسه . جالبی قضیه اینجاست که بچه ها کلی باهاش رفیق شدن و خاله صداش می کنن . منم که رفتم اونجا یکیشو ن که از چشماش معلوم بود چقد شیطونه گفت : اِ اِ ، بچه ها شوهر خاله هم اومد . حالا از کجا اینو حدس زده بود خدا می دونه .

پ.ن : اونای که علاقه مند به مباحث "معماری و شهرسازی" هستن یه سر به افسانه بزنن . مطالبش جالبه ، منم خودم 
         مشتری دائمش هستم .