۲ سال گذشت

 

  

چشم های اشک آلودش رو دوخته بود به تصاویری که داشت از تلویزیون پخش میشد...به عکسهایی که داشت میدید...آروم با خودش تکرار میکرد ارگ بم از بین رفت...تا اونجا که میدونست ۲۰ هزار نفر هم از دنیا رفته بودن...آروم شمرد...بیشتر از اون چیزی که فکرش رو میکرد طول میکشید ۲۰ هزار نفر....یه قطره اشک از اون گوشه چشمش چکید و روی صورتش لغزید...با اینکه دور بود میتونست صدای ناله و هق هق رو به خوبی احساس کنه...تعداد زیادی از مردم زیر انبوهی از آوار به خواب رفته بودن...دست کودکی ۵ ساله از زیر مشتی خاک دراز شده بود و کمک میطلبید...مادری زاری کنان کنار جسد خانوادش زانو زده بود و صورتش رو با چادر پوشونده بود...پسری نوجوان هر چند بی خانمان ولی محکم به دنبال نشانی از خانواده....هر چی جستجو کرد نشانی از زندگی ندید...آروم به عکس بعدی خیره شد...تعداد زیادی بدن بی جان کنار هم آرامیده بودن... خانه ها؟؟؟ خانه هایی که دیگر وجود نداشتند...دیگه نتونست چیزی رو ببینه...اشکها مجال دیدن و فکر کردن بهش نمیدادن....

بازم دوری...تنها کاری که میتونیم بکنیم.... میتونیم دعا کنیم و تا اونجا که میتونیم هر چند کوچیک ولی کاری کنیم تا باقی مانده بتونن اون چیزایی رو که از دست دادن دوباره بدست بیارن...