این برای تو نیست!!

اینو برای تو مینویسم.شایدهم برای خودم. تویی که حالا که دیگه نیستی. رفتی و من در کمال تعجب هنوز زندم. بازم دارم زندگی میکنم. میرم سر کار،بعضی روزا میرم سر ساختمان کوشک، میام خونه و بازم تو نیستی. چیزی فرق کرده؟ دروغ گفتم، من دیگه زندگی نمیکنم، الان فقط دارم کار میکنم. اونم خر کاری، صبح تا شب فقط پای کامپیوتر کد میزنم، طراحی کلن تعطیله. معماری ذهن میخواد، آرامش میخواد، خواب راحت میخواد بدون کابوس، من ندارم.


چقدر خوشحالم که تو اینا رو نمیخونی، چقدر خوشحالم که اون داداش مغز کامپیوترت توی کامپیوترش یه فیلتر شکن نداره که بتونی حرفای منه فیلتر شده رو بخونی. راستی از وقتی وبلاگم فیلتر شد، خودمم فیلتر شدم، مگه نه؟ البته خداییش تو خیلی اهل اینترنت نبودی، فقط وقتی ازم دور میشدی سعی میکردی وبلاگم رو باز کنی ببینی چی نوشتم. اصلآ موفق شدی تا حالا بدون من این وبلاگ رو باز کنی؟ منو بخونی؟ اصلآ آدرسش یادت هست؟ یادته اسمش رو با هم انتخاب کردیم؟


حالا دیگه خیلی وقته من اینجا رو به روز نکردم. راستش از وقتی فیلتر شدم دیگه دست و دلم به نوشتن نمیره. مثل فریاد زدن تو یه جعبه شیشه ایه که هر چی هم بلند داد بزنی، کسی نمی شنوه چی میگی. چی به دست آوردی که بهتر بود؟ بهت نگفتم ولی تو عاشق من نبودی، عاشق عاشق بودن بودی، همیشه دوست داشتی عاشق باشی، عشقت عشق معمولی نبود. عشقت منو آزار میداد، در واقع تو با عشقت منو آزار میدادی. شاید من لیاقت این همه عشقو نداشتم، شاید این من بودم که ارزش این همه عشق ورزیدن رو نفهمیدم، نمیدونم. فقط اینو میدونم که ترجیح میدادم به جای عاشق بودن، دوست داشته باشی. آخه میگن عشق آدمو کور میکنه، مخصوصآ وقتی آدم مثل تو عاشق باشه.


واقعآ کور بودی؟ نمیدیدی؟ نه، نمیدیدی. خیلی چیزا رو نمیدیدی. همین بسته بودن چشمات بود که بهت اجازه میداد اون حرفا رو بزنی. اون وقتایی که میخواستی این حرفا رو بزنی، یا روتو میکردی اون طرف یا از پشت تلفن میگفتی که منو نبینی. ندیدی، ولی آیا حس هم نکردی؟ صدای خرد شدن رو نشنیدی؟ میدونم که نه حس کردی و نه شنیدی. آخه اصولآ تو منو فاقد احساسات و رگ

میدونستی، مثل سیب زمینی. حتی وقتی هم بهت گفتم که این حرفات با من چیکار میکنه (راستی چند بار من اینو بهت گفتم؟) باز اهمیت ندادی. باز گفتی بذار دلم خنک بشه، بذار حالشو بگیرم. اتفاقآ خوب میدونستی چیکار کنی که حال منو اساسی بگیری. استعداد بی نظیری تو این کار داشتی.


همیشه حرف همه به حرف من ارجحیت داشت. حرف اون آدمی که هیچ وقت کاری نداشت جز اینکه هر چرندیاتی راجع به من به ذهنش رسیده بود رو به تو منتقل کنه، به حرف من ارجحیت داشت. هیچ وقت اون نباید حرفش رو ثابت میکرد، همیشه این من بودم که باید ثابت میکردم این حرفا حقیقت نداره. آخه اون که مرض نداشت دروغ بگه، اون خیر و صلاح تو رو میخواست و من بدبختی تو رو. هیچ وقت نفهمیدی که هیچ خیر و صلاحی تو این حرفا نیست، فقط و فقط حاصل کینه های اون آدمه از من و خونوادم. چند بار بهت ثابت کردم که این حرفا حقیقت نداره؟ چند بار بهت ثابت شد که همش چرنده؟ ولی دفعه بعد باز همون کارا تکرار شد. بدتر از همه اینکه هیچوقت ننشستی منطقی و آروم ازم بپرسی این موضوع درسته یا نه. تو روش خودتو داشتی، روشی که حاصلش این شد. چند بار این و اون حرفایی رو بهت زدن و تو اومدی همش رو سر من خالی کردی؟


چند بار کارای احمقانه ازت سر زد که نزدیک بود به خاطرش توی چه دردسرهایی بیفتیم؟ راستی اون لحظه ها حتی یه ثانیه هم به کاری که داری انجام میدی فکر میکردی؟ به اینکه چه اتفاقی ممکنه برامون بیفته؟ نه، تو همیشه همین جوری بودی، توی لحظه و عمدتآ از روی عصبانیت هر کاری به ذهنت میرسید انجام میدادی، هر چی به زبونت می اومد میگفتی که متاسفانه همیشه بدترین کارا و بدترین حرفا بود.


چند بار پیش خودت یه فکرایی کردی، یه حدسایی زدی و اصلآ بودن اینکه دنبال این باشی که این حدسا درسته یا نه اومدی یقه منو گرفتی و من باز مجبور شدم خودمو ثابت کنم؟ و بدتر از همه اون روزی که به حمایتت نیاز داشتم و تو پشتم رو خالی کردی با اون دلیل مزخرف و احمقانت. شوهر اون آدم که خودت میدونی چقدر به من نزدیک بود، 8-7 ماه با من حرف نزد، در حالی که

من اتفاقآ در واقع از اون حمایت کرده بودم و تو بی خیال بعدش رفتی سوار ماشین همون آدمی شدی که 2 دقیقه قبلش با من اون کارو کرده بود. و باز مثل همیشه حق به جانب اون آدم بود. اون آدم به خونواده من توهین کرده بود، اون آدم میخواست کینه های کهنش رو سر من خالی کنه و تو انتظار داشتی من ساکت بشینم و فقط تماشا کنم. من اینجور آدمی نبودم.


ولی همه اینا گذشت، تا اون روزی که اون کاغذ رو روی میز کارم دیدم. از همه اونا میشد گذشت، حتی از اینم میشد گذشت، ولی از اون حرفی که راجع به همین موضوع اون روز صبح توی ماشین زدی نمیشد گذشت. این یکی رو دیگه نمیشد کاریش کرد. یادته یه روز اومدی توی همین اتاق نشستی و گفتی میخوام کاری کنم که ازم متنفر بشی؟ اون روز موفق نشدی این کارو بکنی، بعدش هم هر کاری کردی، هر حرفی زدی موفق نشدی. ولی اون روز صبح توی ماشین این کار رو به بهترین نحو انجام دادی. و باز هم میدونم اینم یکی از همون لحظاتی بود که یه حرفی به ذهنت رسید و بدون فکر فقط به زبون آوردیش که اتفاقآ از این لحظات کم هم نداشتیم. ولی این یکی حرفی بود که تاثیرش از تمام اون کارا و حرفا بیشتر بود. دقیقآ از اون روز به بعد دیگه نخواستم ببینیم و ندیدمت. آره، این خواست من بود ولی دلیلش همون حرفی بود که بهم زدی.


منم کمتر از تو عیب ندارم، شاید عیبهای من خیلی بیشتر هم باشه. شاید خیلی بیشتر از اونکه تو مقصر باشی، من مقصر بودم. ولی حداقل من از خودم مطمئن هستم که یه کاری رو هرگز انجام ندادم، من هیچ حرمتی رو نشکستم و در عوض تو هیچ حرمتی رو توی این رابطه حفظ نکردی. همیشه اگه حرمتی شکسته شد تو اونو شکستی و این کارو از اولین روزای فروردین 84 شروع کردی. تو حرمت دو نفر آدمی رو شکستی که حداقل یکیشون برای من حکم قدیس رو داشت و اون یکی هم دست کمی از قدیس نداشت. حق نداشتی این کارو بکنی و کردی، فقط به خاطر اینکه عصبانی بودی. جالبی قضیه اینجاست که من حتی بک بار هم برای تلافی به هیچ کدوم از آدمایی که تو براشون احترام و ارزش قائل بودی بی حرمتی نکردم، حتی اون آدمی که اینقدر باعث عذاب من شد.


چقدر خوشحالم که تو اینا رو نمیخونی و این حرفا به گوشت نمیرسه، چون اینا رو فقط برای دل خودم اینجا نوشتم نه برا اینکه تو بخونی. چون مطمئنم همش رو خیلی خوب میدونی، حتی بهتر از من. خودت خوب میدونی با من چیکار کردی.


پ.ن.1:میدونم دیگه اینجا اونقدرها خواننده نداره، شاید اصلآ کسی این مطلب رو نخونه، چون وقته دیگه آپ نمیکنم، ولی خواهشن اگه این مطلب رو خوندین، توی کامنتها ازم سوال نپرسین که شرمندتون نشم. مرسی