روزگار سپری شده
در و دیوار این وبلاگ دیگه تار عنکبوت بسته. راستش از وقتی پینگ نمیشم دست و دلم به نوشتن نمیره. برا پینگ کردن تا حالا مزاحم چند تا از وبلاگ نویسهای خارج از ایران هم شدم، گفتم شاید مشکل فقط برا ایران باشه (آخه دیده بودم اغلب وبلاگهایی که پینگ میشن مال خارج از ایران هستن) ولی بازم افاقه نکرد. به نظر من هر کی میگه من فقط برا دل خودم مینویسم و برام مهم نیست چند نفر اینجا رو میخونن، صادقانه حرف نزده. حداقل برا من که اینطوریه و فکر میکنم برای خیلی از شما هم همین طور باشه.

ما مینویسم که بقیه بیان بخونن، نظر بدن، نقد بکنن و رد یا تصحیح بکنن. در واقع ما داریم اینجا بخشی از زندگی خودمون رو (معمولآ اون بخشی رو که دلمون میخواد) با بقیه به اشتراک میذاریم. حالا وقتی بقیه ای در کار نباشه، عملآ این به اشتراک گذاشتن منتفی میشه. اگه به واقع فقط برای دل خودمون مینوشتیم، میتونستیم این کار رو توی یه دفترچه خاطرات انجام بدیم. یا اگه فقط برای دل خودمون بود، دیگه هیچ چیز مخفی وجود نداشت برای ما، تمام زندگی مون رو توی وبلاگ منعکس میکردیم، دیگه هیچ کس با اسم مستعار نمینوشت. در حالی که میدونیم خیلی از ماها فقط یه بخش از زندگی رو توی وبلاگش منعکس میکنه. خود من، به عنوان مثال، شاید بشه گفت فقط 40 درصد از اون چیزی که واقعآ هستم رو اینجا مینویسم و نه تمام زندگیم رو.

اصلآ دلم نمیخواد اینجا رو تعطیل کنم، گرچه اعتراف میکنم مثل اوایل شوق نوشتن ندارم. حرف برا گفتن زیاد دارم، خیلی بیشتر از موقعی که اینجا رو راه انداختم، ولی شرایط روحی مناسبی ندارم. (این روزا تو ایران کی داره که من داشته باشم؟) واقعآ اوضاع خرابه، از بقیه مشاغل خبر ندارم، ولی توی رشته ما که بازار کار افتضاح شده. قربونش برم این معماری هم که بیرونش مردم رو کشته، توش خودمون رو. من زمان که هنوز دانشجو بودم (دوره خاتمی)، با دو تا از بچه های دانشگاه یه دفتر زدیم. کار ترسیم، ماکت سازی، بستن پروژه های دانشجویی، بستن پایان نامه و خیلی که کارمون بالا میگرفت یه پروژه مسکونی 3 یا 4 طبقه کار میکردیم. همون بیزنس کوچیک، هم خرج اجاره دفتر و پول شارج ساختمون رو در می آورد، هم آخر برج یه چیزی برا خودمون میموند. البته ما اون دفتر رو به خاطر اینکه بچه ها میخواستن برن سربازی جمع کردیم. ولی الان میبینم دفترهایی که تمامآ کار معماری میکردن و همون موقع هم کارشون رونق بیشتری از کار ما داشت، دارن یکی یکی جمع میکنن، یا سرمایه رو منتقل میکنن توی کارای دیگه یا کشورهای دیگه. خیلی از بچه های معماری رو میشناسم که توی این یکسال اخیر دفتر ودستکشون رو اینجا جمع کردن، رفتن دبی دارن کار نقشه کشی یا بعضآ طراحی میکنن. خدا خودش به دادمون برسه، معلوم نیست آخر و عاقبت این مملکت چی میشه. البته به قول یکی از دوستام "دیگه از دست خدا هم برای ما کاری بر نمیاد، اگه خود خدا هم بخواد دیگه زورش به اینا نمیرسه" راست میگفت شاید، شاید خود خدا هم توی خلقت ما مونده. نمیدونه باهامون چیکار کنه.

مثل اینکه خیلی حرف زدم، در درد و دلم باز شد، یهو به خود اومدم دیدم چقدر زیاد و پراکنده حرف زدم. فکر کنم اگه خودم یه بار دیگه این مطلب رو از اول بخونم، چیزی ازش سر در نیارم. خدا به دادتون برسه. ببخشید خلاصه، طولانی شد.
 
پ.ن.۱: جدیدآ عاشق رپ فارسی شدم. قبول دارم که خیلی از کسایی که الان دارن تو ایران رپ میکنن، متنهاشون و حتی بیتهاشون کپی کارهای امریکاییه ولی بعضیهاشون هم واقعآ دارن زحمت میگشن و کار خوب ارائه میدن. اغلب هم شعرهاشون موضوع اجتماعی داره (غیر از اون بخشی که راجع به داف بازی یا کل کله) کسایی مثل "هیجکس" ،  "رضا پیشرو" و "یاس" توی ایران و "عرفان" توی لس آنجلس واقعآ کارشون درسته. مخصوصآ هیچکس که به قول خودش پدر رپ فارسیه.