.:: پرسه ::.

روزمرگی های مد ( MED )

.:: پرسه ::.

روزمرگی های مد ( MED )

روزهای با خاطره

نمی شه گفت یادش به خیر . آخه روزای جنگ برای هیچ کس یادآور لحظات خوب نیست . ولی اون روزا هم یه روزایی بود برای خودش . وقتی عراق بمبارون شهرای ایران رو شروع کرد ، من کلاس اول دبستان بودم . اون موقع ما هم مثل خیلی از مردم برای در امان موندن از حملات هوایی به روستاهای اطراف پناه بردیم . خالهُ من توی جاده اصفهان - شیراز یه جایی بعد از شهرضا ، توی یه روستا که اسمش میرآباد بود یه خونه و یه باغ داشت که همه فامیل اونجا جمع شده بودن .

خونه بزرگ بود و برای همه به اندازه کافی جا داشت . غیر از ما چند تا خونواده اصفهانی دیگه هم توی ده بودن ولی کلآ روستا جمعیت زیادی نداشت . توی ده یه زمین فوتبال بود که هر روز بعد از ظهر مردا جمع میشدن اونجا و فوتبال بازی می کردن . ما هم به لحاظ کم سن بودن فقط تماشاچی بودیم . و این تنها تفریح ما توی اون روستا بود . یادمه هر شب قبل از خواب توی حیاط یه آتیش بزرگ درست می کردیم و چوبهای کلفت رو می سوزندیم . وقتی چوبا می سوخت و به زغال تبدیل می شد ، اونا زیر کرسی می ذاشتیم و تا صبح از گرماش استفاده می کردیم .

 من حتی توی ده مدرسه هم رفتم . کلاس اول و دوم دبستان . خوب یادمه که مدرسه دو تا کلاس بیشتر نداشت که دختر و پسر هم سر یه کلاس می نشستن . یکی از کلاسها برای بچه های اول ، دوم و سوم بود و اون یکی کلاس برای چهارم و پنجم . هر کلاس هم فقط یه معلم داشت . معلم کلاس مجبور بود وقت کلاس رو بین بچه ها تقسیم کنه و توی هر بخش به یه گروه درس بده . و برای اینکه از شلوغ پلوغ کردن بچه ها جلوگیری وقتی مثلآ داشت به بچه های کلاس اول درس می داد ، بچه های کلاس دوم و سوم رو مجبور می کرد از روی کتاب رو نویسی بکنن .

خونه ای که ما توش زندگی می کردیم حمام داشت ولی خوب ، گبر آوردن نفت برای روشن کردن آبگرمکن کار حضرت فیل بود . برای همینم بود که همه از حمام ده استفاده می کردن . یه حمام عمومی که روزا مخصوص زنا بود و شبها مخصوص مردا . کوچه های ده هیچ کدوم چراغ نداشت و شبا برای حمام رفتن مجبور بودیم از فانوس استفاده کنیم .
 
اون موقع به نظر من بزرگترین معضل بشریت دستشوی رفتن بود ، اونم توی شب . چون توالت توی حیاط قرار داشت . یه حیاط بزرگ که پشتش یه یاغ خیلی بزرگتر انگور بود و هیچ دیواری بین باغ  و حیاط وجود نداشت . و البته یه عالمه وهم و خیال و افسانه و خرافات ، که شبا موقع دستشویی رفتن می اومد سراغمون .

روزای سختی بود ولی ما توی عالم بچگی خوش بودیم . الان خیلی وقتا دلم برای اون روزا تنگ میشه . روزای بی غل و غش ، روزای بی استرس ( توی عالم بچگی ) ، آسمون زلال آبی ، تاکستان های سرسبز انگور ، کوچه باغهای باریک با دیوارهای کاهگلی و ساده ، به سادگی خود مردم روستا ، صدای گله گوسفند که صبح ها از پشت در خونه رد میشدن ، شیر تازه و نون خونگی که مامانم و خالم توی تنور درست می کردن و خیلی چیزای دیگه که هیچ وقت از ذهن آدم پاک نمیشه .
 
پ.ن : اصلا قصد نداشتم خاطرات دوران بچگی رو بنویسم . اولش می خواستم یه توضیح راجع به گذشته و حال اون روستا بدم که شامل حال خیلی از روستا های کشورمون میشه . ولی خودمم نفهمیدم چطور شد که اینا رو گفتم . شاید مطلبی که می خواستم بگم رو توی پست بعدی بنویسم ، شایدم بی خیالش بشم . نمی دونم ... 
 
 
نظرات 10 + ارسال نظر
بید قرمز یکشنبه 7 خرداد 1385 ساعت 11:40 ق.ظ http://bideghermez.blogsky.com

با این پستت منو هم یاد اون موقع ها انداختی ما هم رفتیم مزرعه بابا بزرگم که نزدیکای شهرضا ست به نام مهیار. با وجود همه استرسهایی که برای بزرگترها بود ولی منم تو دنیای بچگی بهم خوش می گذشت.

سیروس یکشنبه 7 خرداد 1385 ساعت 10:41 ب.ظ http://sj.blogsky.com

کی از جنگ خاطره نداره؟! ولی من جزو اونام که از جنگ فقط قحطی و بمبارون یادمه.میگن اروپاییها از فکر جنگ هم مو به تنشون سیخ میشه. یاد جنگ جهانی و خانمان سوزیش میافتن. پس ماها که جنگ ازمون خیلی هم دور نیست چرا هنوز از جنگ استقبال میکنیم و حریف میطلبیم؟
چون بقای حضرات تو جنگه. بدون جنگ دلشون میگیره...

نورا یکشنبه 7 خرداد 1385 ساعت 10:51 ب.ظ

مد عزیز: راستش رو بخوای نتونستم از متن تیغ ماهی منظورتو بفهمم؟ میشه خواهش کنم بیشتر اگه حالشو داشتی توضیح بدی؟

نورا یکشنبه 7 خرداد 1385 ساعت 10:54 ب.ظ

بعدشم اینکه مد عزیز منکه خودت میدونی انقده کوچیک بودم که از خود جنگ چیزی یادم نمیاد اما انگار یه جور حالت هیستریکه که گاهی وقتا ژیش میاد علی الخصوص دم جنگ عراق و امریکا که شده بود شبا همش خواب حمله ی نظامی امریکا رو میدیدم دقیقا مثل یه سناریو ای که انگار قبلا هم دیده باشم .....

پیتر پراگ چهارشنبه 10 خرداد 1385 ساعت 08:03 ب.ظ http://shocoolat.blogfa.com

سلام! جالب بود واقعا

۴۰تیکه پنج‌شنبه 11 خرداد 1385 ساعت 12:14 ب.ظ http://40tike.wordpress.com

هی منم کلاس اول بودم وقتی فرودگاه رو زدن تابستونی بود که من میرفتم اول. جالبه من فکر میکردم باید متولد ۵۷ باشی چراشو نمی دونم!

۴۰تیکه پنج‌شنبه 11 خرداد 1385 ساعت 04:43 ب.ظ

نوشتی وقتی بمباران شهرای ایران رو شروع کرد من فکر کردم شهریور ۵۹ رو میگی پس حدسم درست بود ۵۳ ای نیستی!

گلشید پنج‌شنبه 11 خرداد 1385 ساعت 08:31 ب.ظ http://www.paiez19.persianblog.com

خیلی صمیمی نوشته بودی....
با بزرگترین معضل بشریت هم کلی حال کردم.خونه پدر بزرگ من هم دستشوییش توی حیاط بود و شبا کلی می ترسیدم.....
زمان جنگو خیلی بچه بودم.به جز صدای آژیر و شیشه های چسب زده چیز دیگه ای یادم نمیاد.
کیش هم حوش بگذره.خوش به حالتون.
من که شنبه امتحان ساختمان دارم.

تیغ ماهی شنبه 13 خرداد 1385 ساعت 07:01 ب.ظ http://فهلائشاه.ذمخلسحخف.زخئ

من بچه تر بودم . اما فقط ترسش مانده برایم ...

پیام سه‌شنبه 16 خرداد 1385 ساعت 01:08 ب.ظ http://payamra.com

شنیدن اژیر خطر و دیدن اسمان و ضد هوایی و شنیدن صدای بمب و موشک و حدس زدن اینکه کجا را زدن ...ای داد بیداد ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد